طوفان ديگري در راه است






حاج امين، تا آنجا که يادش مي آيد، فقط گفته است:
“منو با اين زنيکه بدکاره روبرو نکنيد”
و وقتي مهندس سيف توضيح داده که:
“اين حرفها مربوط به گذشته است.”
حاج امين گفته:
“از کجا معلوم؟!”
تا اينجا را حاج امين مطمئن است، ولي اين که نشسته باشد و پشت سر زينت خانم چيزي بافته باشد، يادش نمي آيد.
راجع به خانه هم، چند روز قبلش رو کرده به بقيه و گفته:
“اين خونه مگه دو ميليون بيشتر مي ارزه؟”
و همه به علامت نفي سرشان را تکان داده اند و مهندس سيف جواب داده:
“به زحمت يک و هشتصد، اگر بيارزه.”
و وقتي از همه تأييد گرفته، دستش را محکم روي ميز کوبيده، از جا بلند شده و گفته:
“خب بياد سه ميليون بگيره و شرّش رو کم کنه.”
وقتي در محل چو افتاد که حاج امين خانه هاي يک خطه از بازارچه را به قيمت خوب مي خرد که مدرسه بسازد، همه ي افراد محل به جز زينت آمدند و خانه هايشان را واگذار کردند. حتي چند خانه آن طرف تر هم به قصد مشارکت در امر خير، يا به طمع پول خوب حاج امين، آمدن و اصرا و التماس که؛ ما هم واگذار کنيم.
اما زينت از همان اول سفت و قرص گفت: “نه”.
و پايش هم ايستاد.
متن کتاب "  طوفان ديگري در راه است "